دانلود رمان آریانا
بازدید : 682 | دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 - 19:28
admin
ارسالی ها : 31
عضویت : 7 /2 /1395
محل زندگی : Yazd
وضعیت یاهو :
دانلود رمان آریانا

دانلود رمان آریانا
تصویر: http://linar.ir/wp-content/uploads/2016/03/ariana-300x300.jpg
خلاصه رمان : شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید.
قسمتی از رمان آریانا :
پدربزرگ متعجب پرسيد:

_ کلاس نقاشي براي چه بايد تعطيل شود؟

و خودش پس از لحظه اي فکر به قهقهه خنديد و ادامه داد:

_ هان حالا منظورت را فهميدم، اما پسر جان آن کسي که انتخاب شده آريانا نيست بلکه دياناست.

ديدم که يزداني نفس بلندي کشيد و بدون نگريستن به ما سيب زميني را به دست گرفت و شروع به خلال کردن آن نمود و زمزمه کرد:

_ مي دانستم!

پدربزرگ که نجواي او را شنيده بود به تمسخر گفت:

_ پس مثل اين که فقط من خواب بودم و از اتفاقات اطرافم بي خبرم.

يزداني گفت:

_ در جشن آقا نامي من متوجه توجه انوشيروان به ديانا خانم بودم و در همان شب هم به آريانا گفتم که براي يکديگر جفت مناسبي هستند.

پدربزرگ پرسيد:

_ پس اگر مي دانستي چرا گمان بردي که عروسي آرياناست، نکند انوشيروان حقيقت را به تو گفته.

يزداني گفت:

_ کدام حقيقت؟! باور کنيد من ديشب دير هنگام بود که از سفر بازگشتم و صبح در اولين فرصت به ديدار شما آمدم.

پدربزرگ گفت:

_ باور مي کنم، خب سيب زمينيها بايد شسته و سرخ شوند. آريانا تا تو سيب زمينيها را سرخ مي کني من به مشدي مي گويم که براي غذا بماند. مواظب روغن داغ باش

دانلود رمان آریانا
-با اين حال از خودت مراقبت کن و محموله را به خانه دکتر ببر .اينجا ديگر امن نيست و همسرم مشکوک شده است.وقتي به خانه دکتر رسيدي به من زنگ بزن خودم مي آيم آنجا.در ضمن لباس معمولي بپوش و طوري ظاهرت را درست نکن که شاخص بشوي.خب تا همسرم بيدار نشده و شک نکرده زودتر برو.آه راستي تا يادم نرفته بگويم که از اتومبيل فرودگاه هم استفاده کن و يک چهار راه مانده به خانه دکتر اتومبيل خودت را بگذار و همانجا از ماشين فرودگاه پياده شو.

صداي مرد ناشناس آمد که گفت:

-قربان همه برنامه را مو به مو اجرا مي کنم خيالتان راحت باشد

باعجله و شتاب خود را از پشت در دور کردم و به اتاق خواب رفتم و در بستر پنهان شدم،در اثر دويدن نفسم به شماره افتاده بود و مي ترسيدم در اين حال نادر وارد شود و بفهمد که بار ديگر گوش ايستاده ام.در زير لحاف چند نفس عميق کشيدم و خود را به خواب زدم و با خود انديشيدم که نادر با همه ي قسم هايي که ياد کرد آدم دروغ گويي بيش نيست و در کار خلاف دست دارد. باز هم فکر هاي آزار دهنده به سراغم آمدند و خود را در ورطه ي هولناکي ديدم و به خود گفتم،ديگر صبرو انتظار کافي ست و همين که صبح شود به خانه پدر بزرگ مي روم و همه چيز را براي او مي گويم تا او راهي پيش پايم بگذارد.هرچه زودتر خود را از اين گرداب خارج کنم بهتر است .بيدار بودم که نادر ارام و بي صدا وارد اتاق شد و بدون کوچکترين صدايي به بستر آمد . مي خواستم برخيزم و به او بگويم که امشب هم شاهد گفتگويش با آن مرد بوده ام اما ترس از جان مانع شد و بهتر ديدم تا صبح و روشن شدن هوا صبر کنم.

وقتي بالاخره سپيده صبح دميد از بستر خارج شدم و اين بار من بدون کوچکترين سر و صدايي لباس و کيفم را برداشتم و تنها روي ورق يادداشتي نوشتم که به خانه پدربزرگ رفته ام و توهم بيا انجا!از در خانه که خارج شدم حس رهايي و آزاد شدن از زندان را داشتم و با گامهاي سريع به طرف خانه پدر بزرگ حرکت کردم . در پشت در باغ پيش از آن که زنگ را به صدا در آورم چند بار اطراف را نگاه کردم تا مطمئن شوم کسي مرا تعقيب نکرده است و آن وقت زنگ را فشردم .پدر بزرگ و مادر بزرگ انتظار ديدن مرا در آن وقت صبح نداشتند و زماني که قدم به باغ گذاشتم هر دو از پشت شيشه باغ مرا مي نگريستند سعي کردم با ورود نا بهنگامم آنها را نگران نکنم و با اوردن لبخندي بر لب خود را خوشحال نشان دهم.وقتي به گرمي سلام کردم و صبح به خير گفتم هر دو ديده ي جستجوگر و کنجکاو خود را به من دوختند و هم زمان با هم پرسيدند:

-تو اين وقت صبح اينجا چه مي کني؟پس نادر کو؟

-او هنوز خواب بود که من از خانه آمدم بيرون،آيا شما صبحانه خورده ايد؟

سوالم که بي تشويش مطرح شده بود کمي نگراني آنها را برطرف کرد و اين بار نيز هردو يکصدا گفتند:

-نه!

من به آشپزخانه وارد شدم و آن دو نيز مرا دنبال کردند ،ميز صبحانه آماده بود.براي هر سه نفرمان چاي ريختم و به ديده پرسشگر آنها خنديدم و پرسيدم:

-چرا اينطوري نگاهم مي کنيد،نمي بايست مي آمدم؟

پدر بزرگ سر تکان داد و گفت:

-اين چه حرفي است.اينجا هنوز خانه ي توست اما اين وقت صبحي آمدنت آن هم تنها و بدون يزداني نگرانمان کرده،آيا او حالش خوب است؟

دانلود رمان آریانا
– چي برده؟

– به درستي معلوم نيست، اما نادر نگران تابلوي خيلي گران قيمتي بود که سرقت شده.

– دزد را ديده اند؟

– درست نمي دانم، اما اينطور که مشخص است، دزد شناسايي شده. حالا يا او را در حين سرقت ديده اند يا اين که از نحوه سرقت او را شناسايي کرده اند. تا نادر نيايد و برايمان شرح ندهد، هيچ چيز مسلم نيست.

مادربزرگ گفت:

– نمي بايست مسئوليت عتيقه فروشي را قبول مي کرد. رضا يا مي بايست آن را مي فروخت و بعد مي رفت، يا اين که مي ماند و خودش آن را اداره مي کرد. پدر بزرگت گفت ديروز خيابانها راهپيمايي بود تيراندازي هم شده و خيلي ها زخمي و مجروح شده اند. از صبح هم صداي تير مي آيد، اما پدربزرگت مي گويد صداي تيرآهن است. لامپ تصوير تلويزيون ضعيف شده و نمي گيرد. راديو هم جز شعار و مارش خبر ديگري نمي دهد. سانسور پشت سانسور، صبح زود با مادرت تماس گرفتم و او گفت که مردم راهپيمايي کرده اند و شعار داده اند و درگيري به وجود آمد. من نگران نامي و ناجي هستم و مي ترسم خود را وارد معرکه کنند و بلايي سرشان بيايد.

صداي برهم خوردن در باغ به گوشمان رسيد و من بلند شدم که تا پدربزرگ وارد نشده او را از ماجرا باخبر کنم. پس به مادربزرگ گفتم:

– مي روم کمک پدربزرگ.

پدربزرگ وقتي مرا از دور ديد، چرخ را از حرکت بازداشت و صبر کرد تا به او برسم و ضمن پرسيدن حالم گفت:

– خب، چه خبر؟

همانطور که چرخ را حرکت مي دادم، ماجرا را شرح دادم و عقيده خود را که ممکن است دکتر تابلو را برداشته و فرار کرده باشد را گفتم و بعد پرسيدم:

– پدر بزرگ اين حقيقت دارد که درگيري شده و عده اي زخمي شده اند؟

پدر بزرگ گفت:

– همه خيابانها شلوغ است و چند جايي هم بين مردم و مأمورين درگيري شده و عده زيادي زخمي و کشته شده اند. من لامپ تصوير تلويزيون را شل کردم تا مادربزرگت نتواند ببيند. تو که مي داني، جالش زياد خوش نيست و اگر اين صحنه ها را هم ببيند، پاک ديوانه مي شود. ديشب باز همراه افتاده و رفته بود گوشه حمام چمبرک زده بود و براي علي گريه مي کرد. فکر مي کنم که خيال مي کرده رفته سر قبر علي و آنجا نشسته است. قرصهاي آرام بخش هم فايده اي ندارد. دکتر عنايتي عقيده دارد اگر در خانه مراقبت شود، بهتر از بستري شدن در بيمارستان است. مخصوصاً با اين وضعي هم که پيش آمده، اصلاً صلاح نيست از خانه خارج شود. من براي پيش گيري حتي روزنامه هم نمي خرم و هر روز به بهانه خريد مي روم بيرون و تو دکه روزنامه فروشي، سرمقاله ها را مي خوانم. تو که به مادربزرگت چيزي در مورد نادر نگفتي؟

– فقط مي داند به عتيقه فروشي دستبرد زده شده و نادر با مأمورين رفته تا دزد را دستگير کند.

– اي کاش اين را هم به او نمي گفتي و تنها بهانه سفر را مي آوردي.

– بله، اشتباه کردم.

دانلود رمان آریانا
تصویر: http://linar.ir/wp-content/uploads/2016/03/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%BE%DB%8C-%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D9%81.png
تعداد صفحات نسخه پی دی اف : ۱۱۴۲ صفحه
حجم فایل پی دی اف : ۳MB

وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.
پرش به انجمن :