چون كاري از دست كسي ساخته نيست . غير از اين حس ترحمشون گل كنه ، چيزي كه من ازش متنفرم .
روياجون ، تلاش تو ، مادرم و اطرافيان رو مي بينم كه دوست داريد به نوعي به من كمك كنيد تا بلكه عقده دلم رو باز بكنم و راحت بشم ، اما حقيقتا ، درد من دردي نيست كه به زبون بياد و يا اگه گفته بشه از شدت اون كم بشه . بلكه هر لحظه ياد آوري اون روزا برام به مراتب سخت تر و كشنده تر از اونه كه در دلم سكوت بمونه قبل از اين ها من دختري فوق العاده شاد بودم ، شيطون و بازيگوش ، چه مي دونستم غصه چيه ، غم چه شكليه ، اما خب به هر حال هميشه زندگي بر وفق مراد ما نمي چرخه . عقده حرفهام اگه باز بشه و حرف بزنم مثل غده سرطانيه كه با اصابت چاقوي جراحي سراسر بدن رو مي گيره .
پس من ترجيح مي دم با اين غده كنار بيام تا روزي منو از پاي دربياره . نمي خوام اونو به ديگرون سرايت بدم .
اصلا از ناله كردن بدم مي آد . چون اعتقاد دارم ، ناليدن ارزش و منزلت درد كم مي كنه . آخه بعضي از زجرها و درد ها ممكنه كشنده و مهلك باشند ، اما شيرين هستند و آدم هر لحظه با زجر اونا زندگي مي كنه . از روزي كه خودمو شناختم بزرگترين ستم ها منو به سكوت وادار مي كرد . بزرگترين سلاح من سكوته و همين حالا هم درد بزرگ اضطراب بدون اون موندن رو تحمل مي كنم ترجيح مي دم تو سكوت خودم باقي بمونم . منو ببخشيد ، نمي خوام شما رو ناراحت بكنم . نه اين كه شما رو امين خودم ندونم برعكس شما رو دوست دارم ، اما از من فعلا چيزي نخوايد . اين درد رو به تنهايي تحمل مي كنم و اين غصه است كه تا دم مرگ همراهيم مي كنه وتنهام نمي ذاره .
چي مي تونستم بگم ؟ مهشيد با زبون بي زبوني منو دعوت به سكوت مي كرد بعد از مكث كوتاهي نيم نگاهي به مهشيد انداختم . چشماش رو بسته بود و ظاهرا خوابيده بود . شايد به قول خودش به دردش عادت كرده بود .
ساعت پنج صبح بود كه با صداي مهشيد بيدار شدم .
-روياجون ! پاشو آقا سعيد ديرش نشه .
-ممنونم كه بيدارم كردي ، ديشب دير خوابم برد ، اگه صدام نكرده بودي حتما خواب مي موندم .
با روحيه اي نه چندان مناسب رفتم پايين صبحونه سعيد و رامين رو حاضر كردم ، برعكس من سعيد و رامين خيلي سرحال بودند و مدام سربه سر هم مي ذاشتند .
ساعت نه صبح صبحونه مختصري خوردم و به قصد خونه سعيده از خونه خارج شدم بعد از ترافيك سنگين اون موقع روز حدود ساعت يازده و نيم بود كه رسيدم . سعيده طبق معمول گرفتار بچه هاش بود ، ظاهرا از ديدنم خوشحال شد ، اما شروع كرد به گله و شكايت .
– . . . چه عجب يادي از ما كرديد ، آفتاب از كدوم طرف سرزده دلمو خوش كردم كه مثلا تو ولايت غربت برادر دارم . . .
خب گوش كردم تا سعيده كل عقده هاش رو خالي كرد بعد با خونسردي گفتم:
-ببين سعيده جون ، من كاري به تو و سعيد ندارم . نمي خوام از سعيد هم حمايت كنم ، اما اگه يه ذره انصاف داشته باشي ، مي بيني يه جوري هم حق با سعيده . يادته آخرين باري كه اومديم خونه تون ، شوهرت چقدر بي اعتنايي كرد . سعيد هم بي احترامي رو نمي تونه تحمل كنه ، حالا از طرف هر كس كه باشه ، مي خواد من باشم ، خواهر من باشه و يا هر كس ديگه . خدا مي دونه من چقدر بهش مي گم سعيدجون به خاطر خواهرت تحمل كن اگه راستش رو بخواي سعيد مي گه ، سعيده خودش هم بدش نمي آد با كسي رفت و آمد نداشته باشه براي همين اخلاق ايرج رو بهونه مي كنه . . . حالا ولش كن سعيده جون من امروز اومدم بهت سر بزنم كاري هم به اين حرف ها ندارم .
– تمام حرف هاي شما متين و منطقي يه ، اما امروز پي به حقيقتي بردم كه با وجود اين كه براي من خيلي سخته اما مجبورم باهاش كنار بيام . به من حق بديد كه بخوام عروس خانواده اي باشم كه دوستم داشته باشند و به ديده احترام بهم نگاه كنند .
من لايق تو نيستم دكتر مهرزاد ! اميدوارم همون طور كه مادرتون ميخواد با كسي ازدواج كني كه لياقت عشق شما رو داشته باشه و در كنار هم خوشبخت باشيد .
– اوه پس خانم از حرفاي مادرم دلگير شدند . بايد به عرضتون برسونم كه مادرم فقط خوشبختي منو ميخواد و شايد هم ندونه كه خوشبختي من با بودن در كنار تو تكميل ميشه . والا نه تنها مخالفت نميكنه بلكه تشويقم هم ميكنه . ميدوني من كسي رو ميخوام كه قدر زندگيم رو بدونه ، خودت خوب ميدوني كه من چقدر به معنويات اهميت ميدم . زرق و برق اين دنيا و اين
زندگي هم كه دارم نتونسته منو از معنويات جدا كنه ، تمام موفقيت هاي خودم رو اول مديون خدا و بعد هم تلاش خودم ميدونم . هميشه از خدا خواستم تا اندازه اي به من ثروت بده كه خودم رو گم نكنم و به زير دستام احترام بذارم .
تا حالا كه شكر خدا موفق بودم ، از اين به بعد هم خدا بزرگه . طبيعتا هم انتظار دارم همسر آينده ام هم همين خصوصيات رو داشته باشه نه اين كه كسي باشه كه ثروت و نام منو بخواد . تمام فكر و ذكرش اين باشه كه ماشين آخرين سيستم سوار بشه و براي ماه عسل حتما بره فرانسه . كادوي تولدش هم يه آپارتمان باشه تا خئايي نكرده پيش دوستاش ضايع نشه . به نظر من اين زندگي ها اصلا دوامي ندارند .
مهشيد جون من انتخاب خودم رو كردم و اگه تو هم اين همه دودل نباشي و به من اعتماد كني همه چيز درست ميشه . تو فقط يه جواب مثبت به من بده تا زندگيم رو زير پات بريزم .
خنديدم و گفتم:
– و اگه بگم نه ؟ !
– بايد جواب قانع كننده اي بهم بدي واگرنه تا آخر عمر صبر ميكنم .
نميدونم چرا . . . اما باورم نميشد . همه اش ميترسيدم عشق بابك رو قبول كنم و اون وقت منو رها بكنه . با بغضي كه در صدام آشكار بود گفتم:
– نه بابك جان ، اين بازي رو با هر كس دوست داري بكن اما با من نه .
بابك به حدي عصباني شده بود كه صورتش به سرخي ميزد . مشت محكمي به ميز بليارد زد كه همه توپ ها روانه مقصد نامعلومي شدند و بعد فرياد زد:
– خيلي ديوونه اي مهشيد ! من چه بازي دارم با تو بكنم ؟ مهشيد جون تموم اين حرفا بهونه است . يه كلام بگو دوستت ندارم ، هم خودت رو راحت كن و هم منو .
اينم سرنوشت شوم زندگي من و پايان بازي خطرناكي كه احسان خواسته يا ناخواسته شروع كرده بود . البته دادگاه هم تشكيل شد و پزشك مربوطه نيز دادگاهي شد . قاضي هم به دليل اين كه دكتر ناخواسته و براي دفاع از خود احسان رو هل داده به نفع دكتر راي صادر كرد .
در روزي غمگين تر از روزگار من كه زمين و زمان باران ميباريد احسان رو به خاك سپرديم و اموالش رو كه نيمي به من و نيمه ديگرش به مادرش ميرسيد با موافقت هم براي ايتام و فقرا به اداره اوقاف و امور خيريه سپرديم . بلكه روح احسان در آرامش ابدي به سر ببره . مادر احسان بنده خدا خيلي بي قراري ميكرد . البته اين بي قراري ها مدت زيادي طول نكشيد و قبل از مراسم چهلم احسان بر اثر غم و غصه زياد سكته كرد و اون هم به احسان پيوست .
نااميد از تمام بودنها ، دلخسته از تمام بي حاصليها ، دلسرد از تمام زندگي روزها رو باالجبار مي گذروندم . تمام زندگيم با نياز و حسرت گذشته بود . حسرت خيلي چيزها . نيازهاي اوليه هر انساني كه براي زندي به اونا احتياج داره و من از داشتن اونا سر هيچ و پوچ محروم بودم .
بيشتر از خودم دلم به حال احسان مي سوخت . اون روز عصر كه در ميون گريه و ضجه احسان رو به خاك سپرديم نميدوني چه صورت دلنشيني داشت ! لبخند كمرنگي روي لبانش نقش بسته بود . شايد با لبخندش ميخواست به من بفهمونه كه تنها گناهش دوست داشتن زيادش بود . اون روز من هم به اين قضيه پي بردم كه خودم هم با تمام وجودم احسان رو داشت داشتم وگرنه اين همه كارش رو تحمل نمي كردم . مادرش تمام خاك قبر احسان رو روي سرش ريخت . آسمون هم به حال ما اشك ميريخت . اون كه رفت و راحت شد ، اما با رفتنش روح منو هم با خودش برد . اي كاش من هم باهاش مرده بودم ، اما نه مردن براي من آرزويي محال بود . بايد ميموندم و تا آخر عمر زجر مي كشيدم . نه تنها از احسان كينهاي به دل نداشتم بلكه خيلي هم باراش بي قراري ميكردم ، بعضي وقتها كه خيلي بي قرار ميشدم با معين به سر خاكش مي رفتم و براش چند شاخه گل مريم هم ميبردم . احسان اگه بالايي هم سرم آورد شايد به نوعي هم مقصر نبود . از بيمار رواني انتظاري نميشه داشت . اما بابك چي ؟ اون كه متخصش اعصاب بود و خودش رو مرد كار اجتمايي ميدونست . شايد اگه بابك با من درست رفتار ميكرد من هم سر راه احسان قرار نمي گرفتم و اون هم الان به زندگي خودش مشغول بود .