دانلود رمان نگاه مبهم تو
بازدید : 769 | دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 - 19:37
admin
ارسالی ها : 31
عضویت : 7 /2 /1395
محل زندگی : Yazd
وضعیت یاهو :
دانلود رمان نگاه مبهم تو

دانلود رمان نگاه مبهم تو

تصویر: http://linar.ir/wp-content/uploads/2016/02/negah-mobhame-to-300x300.jpg

خلاصه رمان : با پا هایی لرزون وارد اتاق شدم ….یه آقای میان سالی پشت میز بزرگ نشسته بود …با ورود من عینکش رو گذاشت روی میز و بلند شد ….
مدیر _ خیلی خوش آمدی دخترم …

“با لبخند جوابش رو دادم که به صندلی جلوی میز اشاره کرد ”

روی صندلی نشستم که صداش رو صاف کرد و گفت :

مدیر _ من تعریفت رو خیلی شنیدم دخترم…ولی خب خودم گفتم تعریف ..ولی حالا میبینم ..میفهمم نیما حق داشت انقدر ازتون تعریف کنه …البته حقیقت رو گفته …

“سرم رو انداختم پایین و گفتم ”

_ ایشون لطف دارن …

“پدر نیما چند لحظه سکوت کرد و گفت ”

_خب دخترم …اینطور که شندیم برای استخدام اینجا اومدی ….

عسل _با اجازتون ….

پدر نیما _ این از خوش شانسی منه که شما الان اینجایی ولی شرکت پدرتون ……

“مکث کرد که من گفتم ”

_راستش دوست ندارم هرکی موفقیتم رو تو هر زمینه ای ببینه بگه …”خب به خاطر پدرش بود ”

“ابرو هاش رو برد بالا و سرش رو فیلسوفانه تکون داد و گفت ”

_چه خوب … طرز فکر جالبی داری دخترم….

“بلند شد و از توی کمد یه برگه در آورد و بهم داد …”

پدر نیما _ این برگه ها رو پرکن ..

“با دقت تمام برگه ها رو پر کردم …و روی میز جلوی پدر نیما گذاشتم ”

عسل _ خدمت شما ….

“پدر نیما عینکش رو روی چشمش زد رو برگه رو زیر نظرش گذروند ”

پدر نیما _ خب “عسـل …افشـار …اوووم …بله ”

“برگه رو لای یه پرونده ی مشکی رنگ گذاشت و گفت ”

_خب دخترم بازم میگم …باعث خوشحالی من شد که اومدی اینجا …از فردا شما میتونی بیای …

“واقعا تو دلم باورم نمیشد که انقدر راحت منو استخدام کرده ….هر جا رفته بودم با کلی منت آخرش گفته بودن نمیشه و کلی ادا در آورده بودن ….از خوشحالی دهنم باز مونده بود …با شور و هیجانی که توی صدام بود گفتم”

_واقعا باورم نمیشه ….بله حتما ….

پدر نیما یه لبخند زد و گفت :

_من گفتم دختر خوبی مثه تو رو از دست نمیدم …فردا اومدی تو همین طبقه اتاق ۸ …خلوت ترین اتاق رو برات گذاشتم که راحت باشی …فقط باید یه همکار غر غرو رو تحمل کنی ….یه کم فکر کرد و باز گفت :آدم بدی نیست ….میتونی تحملش کنی ….

لبخندی زدم و با کلی تشکر از شرکت اومدم بیرون ….

بلافاصله به ملیکا زنگ زدم …

عسل _ملیکا کجایی ؟

ملیکا _نزدیکم الان میام دنبالت ….

“ماشین ملیکا رو از دور دیدم …و با شور و هیجان سمت ماشین رفتم …

وقتی سوار ماشین شدم ”

ملیکا _ چه خانم کپکت خروس میخونه ..!

عسل _ملی باورت نمیشه بدونه هیچ حرفی استخدام کرد ….

ملیکا _چه خوب ..برای ما هم جا هست ؟

“با تعجب برگشتم سمتش و گفتم ”

_مگه خودت نگفتی فعلا حوصله ی کار نداری!! بعد از این که درست تموم شد میخوای کار کنی …!

ملیکا خندید و گفت :

_آره بابا شوخی کردم خب بگو ببینم چه خبر؟

“با شور و هیجان سمتش برگشتم و گفتم :

_واااای ملی نمیدونی چه پدر ماهی داشت …قد بلند ..کراوات …وای خیلی خوب بود ..

ملیکا _ مثه خود نیما

“بعد با نگاه شیطونش بهم خیره شد ….”

“بلند خندیدم و گفتم ..:

_ تو همه چی رو با هم قاطی کن ….

“سکوت بینمون رو شکستم ”

_راستی بابای نیما گفت یه همکار هم داری تو اتاقت …

ملیکا _به به چه شود ..البته اگه پسر باشه …

“خندیدم و گفتم ….

_من مثه تو نیستم ..

“هر دومون باز سکوت کردیم که ملیکا گفت ”

_حالا مطمئنی ؟

عسل _برای کار؟

ملیکا _ آره ..سختت نیس ..هم درس بخونی …هم بعضی روز ها بری سرکار ؟

“یه کم فکر کردم و گقتم …:

_نه ..من دوست دارم…

ملیکا _پس خسته نکن خودت رو ….

“جواب نگاه مهربونش رو با خند دادم و گفتم ”

_چشــم مادربزرگ مهربون ….

ملیکا چشم غره ای رفت و گفت :

_ یادم باشه دیگه به فکرت نباشم …

تعداد صفحات : ۵۲۶ صفحه
نسخه PDF
حجم فایل : ۲MB

وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.
پرش به انجمن :