“با لبخند جوابش رو دادم که به صندلی جلوی میز اشاره کرد ”
روی صندلی نشستم که صداش رو صاف کرد و گفت :
مدیر _ من تعریفت رو خیلی شنیدم دخترم…ولی خب خودم گفتم تعریف ..ولی حالا میبینم ..میفهمم نیما حق داشت انقدر ازتون تعریف کنه …البته حقیقت رو گفته …
“سرم رو انداختم پایین و گفتم ”
_ ایشون لطف دارن …
“پدر نیما چند لحظه سکوت کرد و گفت ”
_خب دخترم …اینطور که شندیم برای استخدام اینجا اومدی ….
عسل _با اجازتون ….
پدر نیما _ این از خوش شانسی منه که شما الان اینجایی ولی شرکت پدرتون ……
“مکث کرد که من گفتم ”
_راستش دوست ندارم هرکی موفقیتم رو تو هر زمینه ای ببینه بگه …”خب به خاطر پدرش بود ”
“ابرو هاش رو برد بالا و سرش رو فیلسوفانه تکون داد و گفت ”
_چه خوب … طرز فکر جالبی داری دخترم….
“بلند شد و از توی کمد یه برگه در آورد و بهم داد …”
پدر نیما _ این برگه ها رو پرکن ..
“با دقت تمام برگه ها رو پر کردم …و روی میز جلوی پدر نیما گذاشتم ”
عسل _ خدمت شما ….
“پدر نیما عینکش رو روی چشمش زد رو برگه رو زیر نظرش گذروند ”
پدر نیما _ خب “عسـل …افشـار …اوووم …بله ”
“برگه رو لای یه پرونده ی مشکی رنگ گذاشت و گفت ”
_خب دخترم بازم میگم …باعث خوشحالی من شد که اومدی اینجا …از فردا شما میتونی بیای …
“واقعا تو دلم باورم نمیشد که انقدر راحت منو استخدام کرده ….هر جا رفته بودم با کلی منت آخرش گفته بودن نمیشه و کلی ادا در آورده بودن ….از خوشحالی دهنم باز مونده بود …با شور و هیجانی که توی صدام بود گفتم”
_واقعا باورم نمیشه ….بله حتما ….
پدر نیما یه لبخند زد و گفت :
_من گفتم دختر خوبی مثه تو رو از دست نمیدم …فردا اومدی تو همین طبقه اتاق ۸ …خلوت ترین اتاق رو برات گذاشتم که راحت باشی …فقط باید یه همکار غر غرو رو تحمل کنی ….یه کم فکر کرد و باز گفت :آدم بدی نیست ….میتونی تحملش کنی ….
لبخندی زدم و با کلی تشکر از شرکت اومدم بیرون ….
بلافاصله به ملیکا زنگ زدم …
عسل _ملیکا کجایی ؟
ملیکا _نزدیکم الان میام دنبالت ….
“ماشین ملیکا رو از دور دیدم …و با شور و هیجان سمت ماشین رفتم …
وقتی سوار ماشین شدم ”
ملیکا _ چه خانم کپکت خروس میخونه ..!
عسل _ملی باورت نمیشه بدونه هیچ حرفی استخدام کرد ….
ملیکا _چه خوب ..برای ما هم جا هست ؟
“با تعجب برگشتم سمتش و گفتم ”
_مگه خودت نگفتی فعلا حوصله ی کار نداری!! بعد از این که درست تموم شد میخوای کار کنی …!
ملیکا خندید و گفت :
_آره بابا شوخی کردم خب بگو ببینم چه خبر؟
“با شور و هیجان سمتش برگشتم و گفتم :
_واااای ملی نمیدونی چه پدر ماهی داشت …قد بلند ..کراوات …وای خیلی خوب بود ..
ملیکا _ مثه خود نیما
“بعد با نگاه شیطونش بهم خیره شد ….”
“بلند خندیدم و گفتم ..:
_ تو همه چی رو با هم قاطی کن ….
“سکوت بینمون رو شکستم ”
_راستی بابای نیما گفت یه همکار هم داری تو اتاقت …
ملیکا _به به چه شود ..البته اگه پسر باشه …
“خندیدم و گفتم ….
_من مثه تو نیستم ..
“هر دومون باز سکوت کردیم که ملیکا گفت ”
_حالا مطمئنی ؟
عسل _برای کار؟
ملیکا _ آره ..سختت نیس ..هم درس بخونی …هم بعضی روز ها بری سرکار ؟
“یه کم فکر کردم و گقتم …:
_نه ..من دوست دارم…
ملیکا _پس خسته نکن خودت رو ….
“جواب نگاه مهربونش رو با خند دادم و گفتم ”
_چشــم مادربزرگ مهربون ….
ملیکا چشم غره ای رفت و گفت :
_ یادم باشه دیگه به فکرت نباشم …