ميخشو بكوب سر زبون من
بازدید : 438 | دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 - 19:46
admin
ارسالی ها : 31
عضویت : 7 /2 /1395
محل زندگی : Yazd
وضعیت یاهو :
ميخشو بكوب سر زبون من

يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت

ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گزاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره

هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد

مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناهه

از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد

افسار اسبم رو كجا بكوبم

طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :ميخشو بكوب سر زبون من!

وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.
پرش به انجمن :