loading...
دانلود رمان| رمان عاشقانه ایرانی
آخرین ارسال های انجمن
محمد بازدید : 25900 چهارشنبه 10 آذر 1395 نظرات (0)

رمان مومیایی

mumiaii

نام کتابنام کتاب : رمان مومیایی

نام نویسنده نام نویسنده : p*e*g*a*h پگاه

خلاصه داستانخلاصه داستان:

جنایت…جنایت پشت جنایت.قصه حماقت ها،سادگیها و باختنهای هر روزه من و تو.قصه اشتباهاتی که حتی خدا هم به جبرانش اراده نمی کند.

علی : دوستان عزیز این رمان به صورت تایپی هست و زمانی که رمان به پایان رسید رمان به صورت پی دی اف در سایت قرار خواهد گرفت.

 

قسمتی از متن رمان:

-پاتریک مکزیکیه.البته سالها امریکا بوده و بعد واسه تحصیل میاد کانادا.همزمان با اون منم اومدم اینجا و توی پانسیون هم اتاقی شدیم.دیدیم اونجا شلوغه و نمی تونیم درس بخونیم خونه گرفتیم.اون اوائل من زبانم جالب نبود.برعکس پاتریک.آخه اون عاشق زبانهای مختلفه.به چند زبان هم مسلطه..رمان مومیایی

-واسه چی از آبروشون می ترسن؟به خاطر کدوم کار خلاف شرع؟به خاطر کدوم گناه؟مگه چیکار کردیم؟تو زن رسمی و عقدی من هستی.تا حالا شده یه شب پیش من بمونی؟هر قانونی واسه من گذاشتن گفتم چشم.تارا دیرتر از ۱۰ شب نباید بیاد خونه..چشم…خارج از شهر حق ندارین با هم برین…چشم!شکمش رو بالا .رمان مومیایی

تیام شرایط بهتری داشت….همیشه شرایط بهتری داشت…نمی دانم چرا…اما او را بیشتر از من دوست داشتند.هیچ کس زیر بار چنین تهمت گرانی نمی رفت…اما من با تمام بچگی ام می فهمیدم.همیشه ران سرخ شده ی مرغ برای تیام بود.یکبار به مادر گفتم منهم ران دوست دارم. گفت برادرت بزرگتر است…باید احترامش را داشته باشی.همان شب تیام ران را توی بشقاب من گذاشت…رمان مومیایی
اونا قرمه سبزی میخوردن… اون گربهه هنوزداشت اون دمبه رو لیس میزد… اون موشه هنوزتو شمشادا وول میخورد… اون مورچه هم هنوز داشت اون دونه برنج وبا خودش می برد…
چشمامو بستم… یه نفس عمیق کشیدم… هنوز بوی قرمه سبزی میومد…!
روی تختم دراز کشیدم… به سقف خیره شدم….رمان مومیایی
جفتشان لبخند میزنند… صبح اول صبحی که کنار دستی ام چرت میزند و کنار دستی اش جا خالی است برای نشستن دختر… اوایستاده و اویزان یک میله ی زرد درمیان خمیازه اش لبخند میزند…
پسرهم ایستاده … قدش بلند است با ترمز های اتوبوس بازوی رو به رویی اش را که ایستادن را به نشستن در جای خالی در هفت صبح ترجیح داده است میگیرد… ونمیگذارد اب از اب تکان بخورد… خودش را نگه داشته است و او را هم…
هنوز پچ پچ میکنند… لبخند میزنند… خمیازه میکشند و لبخند میزنند….رمان مومیایی

“دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست”

منبع :

رمان مومیایی

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
پیوندهای روزانه
آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 98
  • بازدید ماه : 98
  • بازدید سال : 14,953
  • بازدید کلی : 1,128,804
  • کدهای اختصاصی