loading...
دانلود رمان| رمان عاشقانه ایرانی
آخرین ارسال های انجمن
محمد بازدید : 975 جمعه 15 بهمن 1395 نظرات (0)

رمان دقایقی تا نیمه شب

خلاصه رمان دقایقی تا نیمه شب :

پسری ۱۸ ساله بنام امیر .. درحال گذروندن زندگی نرمال خودش که متوجه تغییراتی میشه ، تغییراتی که منجر به اتفات غیر طبیعی در اطرافش میشه .

اتفاقاتی که ارتباطی با این دنیا نداره .. پشت آیینه ، دنیایی خاکستری .. و امیر میره پشت ایینه به دنبال قاتل دنیای خاکستری.

دانلود رمان دقایقی تا نیمه شب

قسمتی از متن رمان دقایقی تا نیمه شب :
گفتم: سلام..
صدای جیغ هر دو دختر بلند شد. سریع گفتم: نترسین! من اذیتتون نمی کنم.. من گم شدم..
صدای نفس نفسشون شنیده می شد.. دوباره گفتم: من گم شدم. میشه بگین من کجام؟
هر دو صدا شبیه هم بودن و من از روی گریه و خنده تشخیص می دادم کدوم مال کیه. ولی آئورا دیگه گریه نمی کرد و تشخیصش خیلی سخت بود! یکیشون گفت: اینجا انباری خونه نامادری مونه. اسمش لی لیه. خیلی بدجنسه. من بهش میگم گوتل. میشناسیش؟
گفتم: نه نمیشناسم.. تو کدومی کوچولو؟
گفت: من تالیام. آئورا داره آبغوره می گیره.رمان دقایقی تا نیمه شب
بعد ریز خندید: آخه مارتا قراره بیاد بخورتش!
آئورا با بغض گفت: نخیرم. خودتو می خوره.
تالیا بی توجه بهش گفت: گوتل همون جادوگر بدجنسی بود که راپونزل رو قایم کرده بود.. لی لی هم از مامان هامون پول می گیره که نذاره باباهامون بفهمن ما کجاییم. الانم چون من بهش گفتم کله گلابی هر دو مونو انداخته اینجا. ولی نمی دونه که من نمی ترسم. فقط این بدبخت می ترسه. البته حقم داره! مارتا دندوناش خیلی تیزن.
بعد دوباره خندید. صدای گریه آئورا بلند شد.. : هیچم منو نمی خوره. اصلا مارتا وجود نداره. مگه نه آقا؟ رمان دقایقی تا نیمه شب نوشته فاطیما
دستمو بردم جلو و دنبالش گشتم.. دستم خورد به یه دست کوچولو.. سریع دستشو کشید و جیغ زد.. فهمیدم خودشه!
– نترس! منم..
– فکر کردم ماراتاست.
تالیا: احمق مگه خودت نگفتی وجود نداره؟
دوست داشتم یه فصل کتکش بزنم! موجود خبیث! دست آئورا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. محکم تو بغلم گرفتمش. ظاهرا اونم دنبال سرپناه می گشت. سریع تو بغلم مچاله شد. یواش یواش گریه می کرد. هنوزم نمی تونستم جایی رو ببینم. با عصبانیت صدا زدم: تالیا.
با بیخیالی گفت: بله؟رمان دقایقی تا نیمه شب
– از آئورا عذر خواهی کن.
– هه.. برو بابا. تو کی هستی که مجبورم کنی؟ حتی لی لی هم از من می ترسه. یه بار شنیدم به مامانم می گفت تالیا خطرناکه. من مسئولیت مراقبتشو به عهده نمی گیرم!
– ازش عذر خواهی کن! زود تند سریع!
– به همین خیال باش.
بعد با دهنش صدای بی ادبی درآورد!
خواستم چیزی بگم که دوباره گفت: فقط دختر لاغره حیاط پشتی زور منو داره!
آئورا: اون دختر وجود نداره. همش ساخته ذهن مریضته!
تالیا باز بی ادب شد: خفه شو ریغوی بدقواره! خیلیم واقعیه. باهاش دعوا کردم.. ببین! جاش رو دستم هست. خیلی وحشیه!
آئورا: من تو این تاریکی چی رو ببینم آخه کله پوک؟
پرسیدم: شما دو تا خواهرین؟
تالیا: نه بابا! همزادیم. ولی منو از دنیای خودم دزدیدن آوردن اینجا. دختر وحشیه حیاط پشتی میگه میخوان ازم سوء استفاده کنن. ولی من نمی دونم معنیش چی میشه!

رمان ترسناک

رمان فانتزی و تخیلی

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
پیوندهای روزانه
آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 121
  • بازدید ماه : 121
  • بازدید سال : 14,976
  • بازدید کلی : 1,128,827
  • کدهای اختصاصی