loading...
دانلود رمان| رمان عاشقانه ایرانی
آخرین ارسال های انجمن
محمد بازدید : 566 شنبه 16 بهمن 1395 نظرات (0)

رمان حکم دل

http://www.tak-site.com/wp-content/uploads/hokme-del.jpg

نام کتاب : رمان حکم دل

نام نویسنده : anital و sun daughter

ژانر: رمان اجتماعی, رمان عاشقانه

فرمت های کتاب : APK | ePub |PDF

تعداد صفحات :(A4) 330

خلاصه : دختری در جست و جو زندگی تازه .. زندگی که نگران نون شبش نباشه و بتونه فقط زندگی کنه .. اما مسیر جست و جو رو غلط انتخاب میکنه .. اشتباهی بزرگ .. بازی با سرنوشت و زندگی [رمان حکم دل از اولین نوشته های نویسندگان معروف ، خورشید و انیتا هست که جزو رمان های نسبتا پر طرفدار محسوب میشه . رمان حکم دل امروز به درخواست شما عزیزان در تک سایت منتشر شد.]

دانلود رمان با فرمت PDF

دانلود رمان حکم دل با فرمت APK (اندویدیها حتما از نسخه اندروید برنامه استفاده کنید.)

دانلود رمان با فرمت EPUB

 

دانلود رمان ویلان  رمان جدید sun daughter

قسمتی از متن رمان حکم دل :
فرصت رو از دست داده بودم. وقتی توی زیرزمین بودم امید داشتم که بتونم از این بالا فرار کنم… دوباره به نگهبان ها نگاه کردم… نه! انگار فرار کردن از زیرزمین ساده تر بود. باید چی کار می کردم؟ اگه منو می خریدن چی می شد؟ اون وقت دیگه نگهبان ها نگران من نبودند… دیگه مسئولیتی روی دوششون نبود… شاید اون موقع می تونستم فرار کنم… ولی دوست نداشتم یه گوشه منتظر باشم و یه مشت مرد حریصو نگاه کنم که که سر قیمت من با هم چونه می زنند.
دوباره استرس پیدا کرده بودم… پوپک بهم اشاره کرد و گفت:
تو کارت اینجا تمومه… برو توی اون اتاق و شامتو بخور… مراسم که تموم شد صدات می کنم… خیلی ها هستن که می خوان صورت خوشگلتو ببینن.
با عصبانیت گفتم:
پس نمایشت هنوز تموم نشده.
پوپک کمی ازم فاصله گرفت. متوجه شده بود که دوباره عصبی شدم… می دونست که ممکنه بهش حمله کنم. خودشو به یکی از نگهبان ها نزدیک کرد. کنارش ایستاد و گفت:
نمایش وقتی تموم می شه که من پولمو بگیرم… فهمیدی؟ یکی از این مردها باید تو رو با خودش ببره… اون وقت می فهمی که نمایش به چی می گن…
سرمو پایین انداختم. راست می گفت… این بازی ادامه داشت. نگهبان بهم اشاره کرد که دنبالش برم… چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم… هیچ راهی نداشتم… حق انتخاب هم نداشتم.
نگهبان من و به یکی از اتاق ها برد و در رو پشت سرم قفل کرد. یه اتاق سه در چهار بدون پنجره بود. یه میز آرایش با یک صندلی و یه تخت یه نفره توی اتاق بود. سینی غذام روی میز بود. یک پارچ آب و یک ظرف اسپاگتی… دلم می خواست اجازه می دادند به همون زیرزمین برمی گشتم… می تونستم از بیتا و سحر خبر بگیرم… دوست داشتم یه بار دیگه ستاره رو ببینم… می تونستم برم سراغ کمد و دردهامو با گریه تسکین بدم.
ضعف کرده بودم. نشستم و با اشتها مشغول غذا خوردن شدم. نمی دونستم وعده ی بعدی غذامو کجا باید بخورم… توی خونه ی کدوم مرد… کنار کی…
یاد نگاه تحسین آمیز مرد عرب که توی زیرزمین کشمکش من و نگهبان رو دیده بود افتادم… غذا توی گلوم پرید. سرفه کردم و با یه لیوان آب خودمو نجات دادم… همین که نفسم جا اومد با عصبانیت مشتم و روی میز کوبیدم…
نمی دونستم چند ساعت دیگه باید توی اون اتاق بمونم… فقط می دونستم اون ساعت ها آخرین و شاید بهترین ساعات زندگیم توی دوبی اِ. اگه منو می خریدن یا کرایه میدادن دیگه نمی ذاشتن آب خوش از گلوم پایین بره.
سرم گیج می رفت… دیگه نمی تونستم به فرار کردن فکر کنم… هنوز امید داشتم… شاید یه آدم خیری پیدا می شد که منو می خرید ولی باهام کاری نداشت… شاید فقط برای آزاد کردن من این کار رو می کرد…


رمان از anital

دانلود رمان های sun daughter

دانلود رمان حکم دل مخصوص موبایل

بیوگرافی سان داتر

بیوگرافی anital

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
پیوندهای روزانه
آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 134
  • بازدید سال : 14,989
  • بازدید کلی : 1,128,840
  • کدهای اختصاصی